«انيشتين تنبل كلاس رياضيات!»

آلبرت در كلاس درس رياضي، خودش هم نمي‌دانست چرا تا اين حد خواب چشمانش را مي‌ربود، اصلاً حوصله‌ي نوشتن نداشت و چشمانش به آرامي بسته مي‌شد.

صداي معلم رياضي در كلاس طنين‌افكن بود كه مي‌گفت: «زودتر بنويسيد تا برويم سراغ مسئله بعدي» بالاخره تلاش همكلاسي‌هاي آلبرت براي بيدار كردن آلبرت به جايي نرسيد و معلم رياضي نزديك آلبرت آمد و شانه‌ي او را تكان شديدي داد و گفت: «دوست داري برايت يك تخت باورم كه راحت بخوابي؟»

آلبرت از پشت پلكهاي خسته و خوابناكش معلم را ديد و با دلهره چشمانش را باز كرد.

معلم چشمش به دفتر آلبرت افتاد و با خشم گفت: «تو كه مسئله‌ها را اصلاً ننوشتي! اين سومين بار است كه سر كلاس رياضي مي‌خوابي! من تعجب مي‌كنم كه تو چطوري به كلاس سوم آمدي با اين همه هوش و حواسي كه تو داري، بهتر است بري در خانه پيش مامانت بماني و در پختن كيك به او كمك كني!»

در اين لحظه صداي خنده‌ي بچه‌ها در كلاس طنين افكند و بدين‌سان «آلبرت انيشتين» در زير آوار هجوم خنده‌هاي تمسخرآميز بچه‌ها از كلاس رياضي اخراج شد!

دست:

داستان زیر یکی از داستانهای تاثیر گزار برای من بود شما هم بخونید فکر کنم خوشتون بیاد البته نظر یادتون نره.

در یک روز شکرگزاری، سردبیر روزنامه‌ای در مورد معلم مدرسه‌ای نوشت که از دانش‌آموزان خود در کلاس اول، خواسته بود تا تصویر چیزهایی که آنها را خوشحال و ممنون می‌کند، رسم کنند. خانم معلم عقیده داشت که این بچه‌های محله‌های فقیرنشین، برای خوشحالی و تشکر از نعمت‌های خداوند، خیلی کوچک و فقیر بودند و از چیزهای بسیار کوچکی شاد و خرسند می‌شوند. اما می‌دانست که اغلب آنها، بوقلمون و یا میز پر از غذا، نقاشی خواهند کرد.

با دیدن نقاشی "داگلاس"ة که دستی را به طرز بچه‌گانه‌ای کشیده بود، خانم معلم بسیار متعجب شده و یکه خورد.

اما این دست چه کسی بود؟ تمامی کلای، مجذوب این نقاشی که بازتابی معنوی داشت، شده بود. یکی از بچه‌ها گفت: من فکر می‌کنم این دست، دست خداست که برای ما غذا می‌آورد. دیگری گفت:...

بقیه داستان در ادامه مطلب

ادامه نوشته

دنبال خدا

داستان قشنگیه مطمئنا خوشتون میاد

یكی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم كه یكی از بچه های كلاس را دیدم. اسمش "جک" بود و انگار همه‌ی كتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: "كی این همه كتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"

من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی كرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یكی از همكلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

 همینطور كه می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم كه به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد.

عینكش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. .....

بقیقه داستان در ادامه

ادامه نوشته

داستان کوتاه

نمی دونم میانه تون با داستان چطوریه شاید تعجب کنید داستان تو این وبلاگ چه جایگاهی داره اگه کمی حوصله داشته باشید خودتون می فهمید هدفم چیه.

اما داستان آنکه شنید و آنکه نشنید

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...

 به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد.
به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است ، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
« ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد ، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. »


آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
« عزيزم ، شام چي داريم؟ » جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزيزم شام چي داريم؟ »
و همسرش گفت:

 

« مگه کري؟! » براي چهارمين بار ميگم: « خوراک مرغ » !!

 

حقيقت به همين سادگي و صراحت است.


مشکل ، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم ، در ديگران نباشد ؛ شايد در خودمان باشد...

هدفم از ذکر این داستان این بود که ما معلما خصوصا معلمای ریاضی فکر می کنیم همیشه مشکل از دانش آموزانه اما ممکنه عیب از ما باشه البته جسارت نشه شاید هم من اینجوری فکر می کردم و شما مثل من نباشید.