«انيشتين تنبل كلاس رياضيات!»
آلبرت در كلاس درس رياضي، خودش هم نميدانست چرا تا اين حد خواب چشمانش را ميربود، اصلاً حوصلهي نوشتن نداشت و چشمانش به آرامي بسته ميشد.
صداي معلم رياضي در كلاس طنينافكن بود كه ميگفت: «زودتر بنويسيد تا برويم سراغ مسئله بعدي» بالاخره تلاش همكلاسيهاي آلبرت براي بيدار كردن آلبرت به جايي نرسيد و معلم رياضي نزديك آلبرت آمد و شانهي او را تكان شديدي داد و گفت: «دوست داري برايت يك تخت باورم كه راحت بخوابي؟»
آلبرت از پشت پلكهاي خسته و خوابناكش معلم را ديد و با دلهره چشمانش را باز كرد.
معلم چشمش به دفتر آلبرت افتاد و با خشم گفت: «تو كه مسئلهها را اصلاً ننوشتي! اين سومين بار است كه سر كلاس رياضي ميخوابي! من تعجب ميكنم كه تو چطوري به كلاس سوم آمدي با اين همه هوش و حواسي كه تو داري، بهتر است بري در خانه پيش مامانت بماني و در پختن كيك به او كمك كني!»
در اين لحظه صداي خندهي بچهها در كلاس طنين افكند و بدينسان «آلبرت انيشتين» در زير آوار هجوم خندههاي تمسخرآميز بچهها از كلاس رياضي اخراج شد!